اینکه آیا همه این چیزها «خوب» و یا «بد» هستند، سؤال غیر ممکن و بیهودهای است. این تغییر و تحولات، همچون دگرگونیهای جوّی عارض ما شده است؛ «ما» آنها را «انتخاب کردیم»؛ تنها براساس مفاهیم گستردهای که این کلمات دارند.
این کلمات، قبل از آنکه ما بتوانیم کاری در ارتباط با آنها بکنیم، عارضمان شدهاند. ممکن است که شما تلویزیون خود را در پستوی خانه خود بگذارید، ولی با این وجود، شما همچنان در یک جامعه تلویزیونی زندگی میکنید. امکان طلاق اکنون مثل مرغی است که بالای سر هر ازدواجی پرپر میزند. متارکه را اگر به دقت بنگریم، با آنچه قبلاً بوده است فرق دارد. آنچه اهمیت دارد این است که همه این تغییر و تحولات به یک سمت پیش رفتند: آنها بستر زیستی سابق را با آزادی شخصی معامله کردند. شاید این یک معامله با ارزش بوده است؛ بدون آن، ما خوشبختی! را که نشانه زندگی غربی است و همه چیزهایی که این خوشبختی را میسازند، نخواهیم داشت، زندگی طولانیتر، ظرفیت انتخابهای بیپایان را میطلبد؛ اما هزینهها هم آشکارا صورت واقع به خود گرفتهاند: وقتی که جامعه ناپدید شد، ما به سختی تلاش کردیم که به وسیله «ارزشهای سنتی و کلیساهای انجیلی و حمایت از مزارع اشتراکی و آیین مذهبی عصر جدید»، حفرههای خالی به وجود آمده را پر کنیم. اما این هیجانات عصبی، بیشتر به پررنگ کردن تنهایی افراطیمان دامن میزند. همانطور که در کتاب «پایان طبیعت» استدلال کردم، حتی با به محاصره در آوردن دنیای طبیعی هم دیگر چیزی به نام زمین در خدمت ما نیست. ما آن را به طور تمام و کمال شکل تازهای دادهایم.
پانصد سال اخیر ما را تا جایگاه فردیت بالا برده و از طرف دیگر، تا جایگاه فردیت تنزل داده است. در پایان این روند، همان شده است که ما اکنون هستیم: صاحبان قدرت، توانایی و افرادی منزوی و جدا از هم. چه این را برکت بنامیم و چه نفرین و یا هر دو، این جایی است که ما خودمان را ساختهایم. بزرگترین دستاورد فرهنگی ما احتمالاً «سین فلد» میباشد، یک برنامه تلویزیونی که به کشف این موضوع میپردازد که این دستگاه به زندگی کردن چه معنایی میدهد، آن نوع زندگی که نه بستر دارد و نه معنا. یک نمایش مشهور در ارتباط با بیهودگی. به عبارت دیگر، خطر بزرگ دنیایی که ما آن را ساختهایم این است که این دنیا ما را در برابر بیمعنایی آسیبپذیر میسازد. دنیایی که در آن مصرف، همه چیز آن است، زیرا چیز دیگری در آن باقی نمانده است که معنا داشته باشد. ما اکنون باید چیزی را از خود بپرسیم که سابقاً بدان توجه نمیشد: آیا زندگی من با چیزی تعیّن مییابد؟ آیا دارای وزن و یا جسم است و یا فقط به سرعت به سمت پوچی و به درون یک وضعیت خیالی و بیاساس میرود؟
اکنون تنها منبع واقعی که بسیاری از ما در مقابل این بیمعنایی داریم، خود فردی ما است. اکنون دیگر کلیسا، دهکده و خانواده و حتی دنیای طبیعی، هیچکدام نمیتوانند آن بستر پهناور (معنایی) سابق را برایمان فراهم نمایند. ما به گونهای مجبوریم همة آن زمینهها و بسترها را برای خودمان خلق کنیم؛ این آن چیزی است که دنیای مدرن در پی آن است. نباید برای آن زاری کرد؛ در وقوع هر واقعهای، جواب چه کسی، چه جایی، چطوری، چه چیزی و چرایی، ما هستیم. ما برای این سؤالات پاسخی به زیبایی آنچه که خودمان در خور آن هستیم، یافتهایم.
اما، اکنون و بالاخره، اینجا محور و قلب استدلال ما است؛ «ما حتی در جایگاه فردیت، بر لبه ناپدید شدن ایستادهایم». بیشتر پردههای پشت صحنه تئاتر، خیلی وقت است که از صحنه کنار زده شدهاند و بسیاری از بازیگران ناپدید شدهاند؛ هر کدام از ما یکجانبه از چیزهای مهم خود حرف میزنیم و تلاش میکنیم تا به آنها بها دهیم، اما از جانب دیگر، مهندسان ژنیتک محکم ایستادهاند تا ما را نیز در صحنه تئاتر نادیده بگیرند و با این اقدام، پرده اتمام نمایش را به پایین بکشند.
مهندسان قول میدهند که روند آزادسازی را کامل نمایند و ما را (یا کودکان ما را) از محدودیتهای DNA آزاد کنند، درست مثل اجدادشان که ما را از محدودیتهای جهان بینی قرون وسطایی یا دهکدههای بومی یا خانواده، رها و آزاد کردند، آنها میتوانند. آنها با اطمینان قول میدهند، قیوداتی را که ما را محدود میکنند، محو کنند: ژنهایی که باعث میشوند، ما به درون یک سلامتی بیمارگونه فرو غلطیم و یا از باهوشتر شدن، دارای اندام ماهیچهای شدن، جذابتر و زبیاتر شدن و یا شادتر شدن جلوگیری میکنند، این طور به نظر میرسد که مهندسان با به هم متصل کردن و چیدن، فقط میخواهند وزنههایی را که ما را به پایین میکشند حذف کنند؛ بدون مهندسی ژنتیک، ما بیشتر در قید و بند خواهیم بود و با آن، واقعاً میخواهیم آزادتر شویم!